سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

فقط 8 ساعت مونده

قراره فردا صبح به این دنیا بیای...خیلی هیجانزدم.به قول بابایی مثل این شانسی هاست که نمیدونیم چی قراره از توش در بیاد......... جمعه شام خونه آقاجون بودیم و باباییت رفت از فست فود مغازه عموت خرید آورد من که خوشم نیومد خیلی سنگین بود. مامان جون هم ماهی درست کرده بود. دیروز شنبه رفتم مطب.بابایی ازم قول گرفت که یکشنبه خونه بمونم و استراحت کنم......تو هم حسابی ورجه وورجه میکردی.شام رفتیم بیرون.چلوکباب برگ خوردیم....... امروز صبج با رفتن بابایی منم از جام بلند شدم و شروع کردم به انجام دادن کارای خزده ریزی که مونده بود........مریم نزدیک ١٠ اومد و ازش خواستم اول هر سه توالت و حمومو بشوره وبعدشم بالکن.......هرچی زنگ زدم تا نصاب کولرگازی بیاد خبر...
23 مرداد 1391

فقط و ففط سه روز مونده

گل مامان سلام..............دیگه چیزی به بغل کردنت و بوسیدن و بوییدنت نمونده...........این روزهای آخر خیلی سخت میگذره.......زیردلم درد میکنه و تیر میکشه سه شنبه.مامان جون شب طبق معمول ٢٢ سال گذشته برای شب اول قدر مراسم داشت..صبح دیر از خواب پاشدم و رفتم آرایشگاه....موهامو رنگ کردم و تروتمیز و خوشگل شدم....دیدم پیاده نمیتونم بیام.کنار خیابون منتظر تاکسی بودم که بابایی سر رسید و بردمون خونه آقاجون. کولرهای گازی رسیده بودن..قرار شد وانت بگیره و کولرهارو ببره خونه خودمون و خاله جون.....منم ناهار خوردم و ساعت دو و نیم بود که برگشتیم خونه...........یک چرتی زدم و رفتم مطب........تا نزدیکای ٩ مطب بودم...از یک لوازم پزشکی در مطب صندل طبی خریدم و رفت...
20 مرداد 1391

یک هفته دیگه تو بغلمی

سلام جیگرم. شنبه بابایی تصمیم گرفته بود برای من و شما وقت بذاره.....صبح آقاجون بیدارم کرد. اومده بود گویهای لوسترهارو نصب کنه. دوساعتی طول کشید..........لامپ لوسترهارو هم وصل کرد که دیدیم لاکپهای یکیشون روشن نمیشه و قرار شد برقکاره دوباره بیاد..........ظهر بابایی خسته و کوفته اومد. رفته بود کمیته مرگ و میر برای بررسی مرگ چندتا از مریضها. دوروزم پشت سرهم کشیک بود و روزه......خلاصه خیلی آژیته بود.نمی تونست بخوابه......داشت حرف میزد که من خوابم برد. ساعت ٤ بیدار شدم و رفتیم سونو. منشی خانم دکتر منو شناخت و بدون دادن هزینه سونو سریع رفتم تو خانم دکترم تحویل گرفت و گفت ٣٧ هفته و سه یا چهار روزه ای. یعنی سه،چهار روز درشتتر از سنت. همه چیتم عالی ...
17 مرداد 1391

ده روز تا دیدن روی ماهت

سلام پسری.....خوبی گلم؟ امروز تو هم مثل مامانت بیحالی و زیاد تکون نمیخوری.....دلم میخواد بستنی بخورم اما حس بلند شدن ندارم. چهارشنبه......از صبح مشغول جمع و جور کردن خونه بودم.......خیلی خسته شدم اما کار خونه واقعا حال میده..........دروغ نگم از کارخونه بیشتر از بیرون لذت میبرم.....باباییت ساعت دوازده اومد.....بیحال و گرسنه و تشنه.....خاله جونت زنگ زد و گفت مرخصی زایمان شده نه ماه..........ناهار خوردم و بابابایی درباره شما حرف زدیم. بعدشم لالا. چهار بیدار شدم برم مطب دیدم بابایی خوابه دلم نیومد بیدارش کنم .........داشتم حاضر میشدم که بیدار شد و منو رسوند مطب........بدجنس به من میگه اسکروچ......انگار من میرم مطب برای خودم پول در بیارم..........
13 مرداد 1391

فقط سیزده روز مونده

یکشنبه: مریم صبح اومد. ازش خواستم اول ظروف ادویه هارو خالی کنه و بشوره. عادت نداره من خونه باشم. کلی بهم اخم و تخم کرد. منم ساعت دو ردش کردم بره. هنوز کلی کار مونده بود. اما حوصلمو با این اخلاق گندش خراب کرد. بعداز ظهرم مطب بودم و از اونجا رفتم بیمارستان برای nst. خانمه گفت باید بری شام بخوری و بعدشم یک چیز شیرین و نیم ساعت بعد بیای. بیخیالش شدم و گذاشتم واسه فردا شب که با بابایی برم. رفتم خونه آقاجون. شب که برگشتم تازه شروع کردم به نوشتن لیست نمرات دانشجوهام تا فردا ببرمش دانشکده. دوشنبه: زود بیدار شدم. تو هم برخلاف همیشه که دیر از خواب پا میشی با من بیدار شدی. زنگ زدم آژانس و رفتم دانشکده. ساعت ٩ تا ١٢ اونجا بودم. فقط به پروپوزال یکی از ...
13 مرداد 1391

وارد هفته سی و هفت شدیم

دیروز جمعه بابایی کشیک بود. منم بیحال.............تصمیم گرفتم ظهر نخوابم شاید شب بتونم عین آدم بخوابم. زنگ زدم آرش پسرداییت و تولدشو تبریک گفتم. فداش بشم نه سالش تموم شد. شام خونه مامان جون بودم و خاله جونت منو رسوند خونه. بیشتر از من نگرانه اما میخواد به روی خودش نیاره. میگفت اگه این هفته رو هم به سلامتی پشت سر بذاریم تو دیگه مشکلی نداری و ریه هات به اندازه کافی سورفانتانت داره پس از هفته دیگه هر وقت دنیا اومد قدمت روی چشم. اومدم خونه و شروع کردم به مرتب کردن فایل هام و وقتی نگاه ساعت کردم دیدم ای وای ساعت سه و نیمه. مثلا میخواستم زود بخوابم. هرکاری کردم خوابم نبرد و تا پنج و نیم بیدار بودم. صبح با انرژی بیدار شدم و بعد از خوردن یک ...
8 مرداد 1391

فقط هفده روز مونده

سلام جیگر مامان...................خوبی؟ خوشی؟ از اینکه دو روزه سرکار نمیرم و استراحت میکنم راضی هستی؟ قربونت بشم برخلاف بقیه بچه ها که ماه نهم حرکاتشون کم میشه حرکت و لگدزدن تو پسمل مامان بیشتر شده............. باباییت امتحانشو داد و خداروشکر با نمره خوبی هم قبول شد. همه کشیکهاشو پشت سر هم گذاشته تا وقتی تومیای پیشت باشه و مارو تنها نذاره. دیروز و امروز هم کشیکه. دلم براش میسوزه با زبون روزه واقعا سخته. خدا کمکش کنه.... شنبه رفتم پیش دکترم. قبلش بهش زنگ زدم و گفتم نری تا من بیام. با عجله از در مطب تاکسی گرفتم و رفتم. خیلی شلوغ بود. خانم دکتر معاینت کرد و گفت ماشالله نسبت به سنت درشتتری. بعدم گفت چرخیدی و سرت اومده پایین. به همین خاطره ...
6 مرداد 1391
1