فقط 8 ساعت مونده
قراره فردا صبح به این دنیا بیای...خیلی هیجانزدم.به قول بابایی مثل این شانسی هاست که نمیدونیم چی قراره از توش در بیاد......... جمعه شام خونه آقاجون بودیم و باباییت رفت از فست فود مغازه عموت خرید آورد من که خوشم نیومد خیلی سنگین بود. مامان جون هم ماهی درست کرده بود. دیروز شنبه رفتم مطب.بابایی ازم قول گرفت که یکشنبه خونه بمونم و استراحت کنم......تو هم حسابی ورجه وورجه میکردی.شام رفتیم بیرون.چلوکباب برگ خوردیم....... امروز صبج با رفتن بابایی منم از جام بلند شدم و شروع کردم به انجام دادن کارای خزده ریزی که مونده بود........مریم نزدیک ١٠ اومد و ازش خواستم اول هر سه توالت و حمومو بشوره وبعدشم بالکن.......هرچی زنگ زدم تا نصاب کولرگازی بیاد خبر...
نویسنده :
معصومه
2:02